حوزه 260 حکمت
حوزه 260 حکمت
حوزه 260 حکمت

فرمانده داشت با شور و حرارت صحبت می‌كرد. وظایف را تقسیم می‌كرد و گروه‌ها یكی یكی توجیه می‌شدند. یك دفعه یادش آمد باید خبری را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند؛ پسر بچه‌ای بسیجی را توی جمع دید. گفت: «تو پاشو با اون موتور سریع برو عقب این پیغام رو بده.»

لبخند

پسر بچه بلند شد. خواست بگوید موتورسواری بلد نیستم، ولی فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود كه نتوانست. دوید سمت موتور، موتور را توی دست گرفت و شروع كرد به دویدن. صدای خنده‏ی همه‏ی رزمنده‌ها بلند شد.

• عراقی‌ها گشته بودند، پیدایش كرده بودند. آورده بودند جلوی دوربین برای مصاحبه. قد و قواره‌اش، صورت بدون مویش، صدای بچه‌گانه‌اش، همه چیز جور بود.

پرسیدند: «كی تو را به زور فرستاده جبهه؟»

گفت: «نمی‌آوردنم. به زور آمدم، با گریه و التماس.»

گفتند: «اگر صدام آزادت كنه چی كار می‌كنی؟»

گفت: «ما رهبر داریم هر چی رهبرمون بگه.»



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نوشته شده در تاريخ دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:, توسط فاوا